خاطره یک سرباز از برآورده شدن آرزوهایش

زمستان سال92 زمانی ک دانشجوی کارشناسی ارشد مهندسی برق بودم تصمیم گرفتم برای کنکور سراسری و راه یابی به رشته پزشکی مجددا پس از چند سال شانس خودمو امتحان کنم.
روزهایی سختی بودن ، زندگیم دوراهی سختی رو در مقابل خودش میدید.
اون روزا جز خدا کسی نبود به این وضعیت آشفته من سرو سامان بده.
نمیدونستم چیکار کنم.
تو همین تنهایی یک مرتبه چشمم به بارگاه مطهر شهدای گمنام در پارک جنگلی افتاد.به سان دفعات قبلی ک میرفتم بازم رفتم اونجا.اما این بار فرق میکرد. در یک حالت آشفته به اونجا رفتم.کم کم آروم شدم..کارم شده بود هر روز با اون 8 فرشته آسمونی درد و دل میکردم و طلب کمک مینمودم.
وقتی به دیدار اونا میرفتم قلبم مطمین تر و اعتماد به نفسم بیشتر و بیشتر میشد.
همون روزا با چشمان اشکبار قولی دادم و به عبارتی نذری کردم که 10 روز خادم الشهدا باشم.
نمیدونستم کی و چه وقت میتونم نذرمو ادا کنم.اصلا بران قابل لمس نبود چطور و چگونه ممکن بشه..
همچنان که به سمت کنکور میرفتم به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم که باقی مانده خدمتم را به سرانجام برسانم.در همین حین کنکور دادم و موفقیت را در جلسه آزمون میدیدم.
مطمین بودم شهدای گمنام تپه نورالشهدا یاسوج پیش خدا واسطه شدن.
روز تقسیم سربازا برام جالب بود.
همه به جاهای مختلف و شاید دور و شاید بد آب و هوا تقسیم شدن.
ولی من به کجا معرفی شدم؟
ناحیه مقاومت بسیج عشایر استان کهگیلویه و بویراحمد.
اولاش نمیدونستم چی شد که من رفتم اونجا.هیچ واسطه و آشنایی برای من رو نزده بود.خودم بودم و خدای خودم و روح مطهر شهدای گمنام.
همان روز به شهید زنده اون ناحیه سرهنگ ستوده معرفی شدم شخصی که بعدا فهمیدم یک بسیجی نمونه و ولایی است و شاید لقب شهید زنده بهترین عبارتی بود که میشد برای ایشان در نظر گرفت.جالب بود بنده به عنوان سرباز فرهنگی انتخاب شدم.این اولین جرقه وقوع کاری معجزه گونه بود.
توی اون واحد سروان ابوطالب خدارحمی بود که به معنی واقعی کلمه یک بسیجی ولایی بود که بی ریا و تنها با هدف خدمت به شهدا و خانواده معظم اونا قدم بر می داشت.
روزها به پیش میرفت.....
محسن اسدی که تا اون روز معنی و مفهوم معجزه رو نمیفهمید داشت قدم در راهی میذاشت که شیرینی اون  راه رو  با تمام وجود حس می کرد.
یادواره شهدای دشت روم اولین گامی بود که نذرم ادا می شد.
هنوز برام قابل باور نبود.
پس از اون یادواره شهدای منطقه محروم مارگون ، پس از اون یادواره شهدای منطقه محروم اما شهید پرور منطقه زیلایی بود اوج قصه این معجزه در همین جا رقم خورد.من به آرزوم رسیده بودم. آرزوی من خدمت به شهدای عزیز و والا مقام و حضور در جمع خانواده عزیز و معظمشون بود.
آخرین یادواره ای که من اونجا بودم یادواره شهدای والامقام منطقه سپیدار و جلیل بود در  روز اربعین شهادت امام حسین (ع).
اون روزها گذشتند و شاید با نهایت ارفاق به 10 روز رسیدن کارهایی که من نه بلکه بقیه کردند و من فقط خدمتگزار شهدا بودم.
توفیقی که خدا به بنده داد و شهدا واسطه شدند.
نذرم ادا شد و خادمی شهدا را به دست آورده بودم.دیگه قبولی کنکور و ورود به رشته پزشکی  در درجه دوم بود.
هروقت به این موضوع فکر میکنم بغض گلومو میگیره و چشمه چشمانم جاری میشه. فقط میتونم از خداوند بزرگ سپاسگزاری کنم که این بنده کوچک خودشو دوست داشت .
خادم الشهدا بودن آرزوی قلبی بنده هستش و امیدوارم نصیب بشه و بتونم مجدد این افتخار نصیبم بشه.
سید محسن اسدی


ادامه مطلب

[ يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۴۰ ب.ظ ] [ یحیی فتحی ]
[ ۰ ]
بخش نظرات اين مطلب
نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی